به طور کلی تمام جانداران، با وجود تمامی تفاوتها، دارای یک نیای مشترک در حدود ۳/۵ میلیارد سال پیش هستند که طی میلیاردها سال مسیر تکامل را پیمودهاند. در نهایت افرادی از یک گونه که توانایی بیشتری دارند کیفیت حیاتی و زادههای بیشتری هم خواهند داشت. به نظر میرسد امروزه دیگر، پس از قرنها علم زیست شناسی به جایی رسیده که واژهی تکامل در آن کاملا جایگیر شده است.
در ابتدا نظریهی بلامنازع قلمروی زیستشناسی، نظریهی خلق الساعه بود که شامل بخش عمدهای از اندیشههای بشر دربارهی پیدایش حیات و تکوین موجودات زنده میشد. آنها اعتقاد داشتند که موجودات زندهی گوناگون از عناصر غیرزنده پدید میآیند. در واقع، ارسطو را میتوان بنیانگذار این نظریه دانست. ارسطو و بعدها افلاطون این نظریه را بنیان نهادند که ماده به تنهایی فاقد حیات است و به کمک انرژیای به نام روح زنده شده و سازمان مییابد. آن دو اعتقاد داشتند که روح شامل چهار عنصر اولیه میشود. این نظریهی تکاملی ویتالیسم نامیده میشود. در دورهی سلطهی مسیحیت، نظریهی ارسطو با تعالیم مسیحیت تلفیق شد و در قرون وسطی این نظریه به خرافات آمیخته شد.
طبیعیدانی فرانسوی به نام بوفن (Buffn) در سال۱۷۶۶ ادعا داشت که موجودات مختلف دارای یک جد مشترکند که تفاوت در شکلگیری آنها به دلیل آبوهوای مختلفی که تجربه کردهاند اتفاق میافتد. پس از او جانورشناسی فرانسوی بنام لامارک نظریهی توراث صفات اکتسابی را مطرح کرد. وی معتقد بود تمام تغییراتی که به دلیل اکتساب در طول حیات در ساختار یک فرد حاصل میشود طی زاد و ولد حفظ شده و به نسلهای بعدی منتقل میشود. با وجود اظهارات علمی لامارک، اندیشههای جهانیان پیرامون چگونگی تحول موجودات زنده تغییر نیافت. یکی از دلایل این نادیده گرفته شدن را میتوان وجود طبیعیدانی برجسته به نام ژرژ کوویه دانست که بنیانگذار نظریهی کاتاستروفیسم بود. بر طبق نظریهی کوویه کرهی زمین دستخوش تغییرات عظیمی تغییرات ناگهانی بزرگی شده است که طی هر سانحه جانداران موجود ازبین رفته و جانداران کاملتری جایگزین شدهاند. از آنجایی که آقای کوویه به ثبات گونهها اعتقاد داشت،دشمن سرسخت نظریهی تکامل بود و سالها مانع پیشرفت این نظریه در محافل علمی شد. نهایتاً پس از مرگ کوویه، نظریهاش توسط زمین شناس انگلیسی بنام چارلز لایل در کتاب او به نام، اصول زمینشناسی بیاساس خوانده و رد شد.
با در نظر گرفتن مقدمات بالایی اکنون میتوانیم به نقطهیعطف زیستشناسی یعنی چارلز داروین و نظریهی تکامل وی بپردازیم. پدر او رابرت داروین پزشک ثروتمندی بود که پسرش را هم عازم دانشکدهی پزشکی کرد. اما این کار بنظر داروین جوان چندان جذاب نبود بنابراین به دانشکدهی الهیات فرستاده شد تا کشیش شود. پس از فارغالتحصیلی به دلیل علاقهی وافری که به علوم طبیعی داشت با کشتی بیگل که عازم جهانگردی بود، یک مسافرت علمی پنج ساله را آغاز کرد. او در طی سفر به اغلب نقاط نیمکرهی جنوبی سفر کرد و آنچه را امروزه نظریهی داروینیسم نامیده میشود پیریزی کرد. داروین برای فرمولبندی و تکمیل نظریهاش حدود بیست سال با دیگر دانشمندان مکاتبه کرد. همچنین او در این مسیر از یافتههای اقتصاددانی بنام مالتوس هم بسیار استفاده کرد.
در حالیکه داروین دربارهی عقایدش میاندیشید، شخصی بنام آلفرد راسل والاس، طبیعیدان انگلیسی که روی گیاهان و جانوران منطقهای دیگر از کرهی زمین مطالعه میکرد، اندیشههای مشابهی را در ارتباط با اشتقاق گونهها در سر میپرورانید. از این رو، نامهای برای داروین فرستاد تا نظر آن زیستشناس نامی جهان را در مورد نظریههاش جویا شود. داروین بلافاصله پس از دریافت نامه والاس، متوجه شد که او هم مستقلاً به نتایجی شبیه تجربیات او دستیافته است. همکاران و دوستان داروین پس از آگاه شدن از چنین نامهای، او را تشویق کردند که دستنوشتههای والاس را همراه با رونوشت کار خود، رسماً به مجامع علمی ارائه دهد. هر دو مقاله در جولای سال ۱۸۵۸ در انجمن علمی لینه لندن مطرح شد. نهایتاً کتاب داروین، بنام منشأ گونهها از طریق انتخاب طبیعی در سال ۱۸۵۹ انتشار یافت.
چارلز داروین برای مطرح کردن این موضوع که تمام گونهها دارای اجداد مشترکی هستند، معروف است. به خاطر همین است که به او پدر علم تکامل می گویند. او تکامل را بهعنوان تغییر نسلها تعریف کرد؛ این که گونهها دارای یک جد مشترکند که طی زمان تغییر کرده و گونههای جدیدی را بهوجود اوردهاند. روندی که داروین برای تکامل ارائه داد، بر چهار اصل استوار است:
اصل تنازع برای بقا:
این چیزی بود که داروین به کمک نظریه ی مالتوس آن را دریافت. در واقع به علت محدودیت امکانات محیط اجازه ی رشد و بقا به همه ی افراد یک گونه نمیدهد و برای استفاده از امکانات مبارزه ی بین افراد رخ میدهد.
اصل انتخاب طبیعی( جنسی/مصنوعی):
ایده ی اولیه اش را داروین از نوشته های پدربزرگ خود اراسموس داروین، که خود معتقد به تکامل بود، اخذ کرد. این اصل نتیجه ی منطقی است که به دنبال اصل تنازع بقا اتفاق می افتد. به این معنی که اگر عده ای از افراد یک گونه در محیط زندگی خود شرایط خاصی را تحمل کنند در قبالش سازشهای معینی پیدا میکنند که آنرا به نسل بعدی هم منتقل میکنند. داروین نقش انتخاب طبیعی را ایجاد کننده ی اصلی تغییرات نمیداند بلکه ماهیت عمل انتخاب را حراست از تغییراتی میداند که به علل گوناگون در موجودات زنده پدید می آید که زندگی در شرایط طبیعی را آسانتر میکند.
اصل سازش با محیط و توارث صفات اکتسابی:
این اصل را از عقاید لامارک الهام گرفته است. در اثر داروین قوانین توارث هنوز شناخته نشده بود. او کلمه ی ژمول را برای بیان سهم اندامها ابداع کرد و اعتقاد داشت وقتی اندامی دچار تغییر میشود نتیجه ی این تغییر از طریق ژمول به نسل بعد منتقل خواهد شد.
اصل همبستگیهای متقابل:
داروین متوجه شد که روابط بین جانداران و اثرات غیرمستقیم آنها در زندگی یکدیگر نیز نقش موثری در تکامل دارد.
انواع مختلف تکامل
تکامل همگرا:
هنگامی که سازگاری های یکسان به طور جدا تحت فشار های انتخابی مشابه تکامل می یابند. به عنوان مثال، حشرات پرنده، پرندگان و خفاش ها همه توانایی پرواز دارند اما مستقل از هم این توانایی را به دست آوردهاند.
تطبیقی:
هنگامی که یک گونه به چند شکل جدید تقسیم می شود. زمانی که تغییری در محیط باعث ایجاد منابع جدید می شود.به عنوان مثال، فنچ ها در جزایر گالاپاگوس منقارهای متفاوتی ایجاد کرده اند تا از انواع مختلف غذاهای موجود در جزایر مختلف استفاده کنند.
تکامل مشترک:
هنگامی که دو گونه یا گروه از گونه ها در کنار یکدیگر تکامل یافته اند، جایی که یکی با تغییرات دیگری سازگار می شود. به عنوان مثال، گیاهان گلدار و حشرات گرده افشان مانند زنبورها.
نظرات داروینیستهای مدرن
وایزمن، زیستشناس و پزشک آلمانی، بنیانگذار داروینیسم جدید بود. مهمترین نقش او، رد قسمتی از اعتقادات داروین یعنی ابطال دیدگاه همهزایی و وجود و عملکرد ژمولها و ارثی شدن صفات اکتسابی بود.
زیستشناس و رفتارشناس انگلیسی، داوکینز بر این باور است که ژن واحد اصلی انتخاب در فرایند فرگشت است. جالب است بدانید وی یکی از مشهورترین خداناباوران است که آن را نتیجهی منطقی درک خود از نظریهی فرگشت اعلام کرده است.
شناخته شدن پدیدهی جهش، ابتدا در گیاهان و سپس در عموم جانداران، همچنین کشف ساختار مولکول DNA ، جنین شناسی مقایسه ای، علم ردهبندی، پیشرفت های زیستشناسی مولکولی که روابط بین فنوتیپ و ژنوتیپ را روشن کرد، و پیشرفتهایی که در فیلوژنتیک اتفاق افتاد همه موجب شکلگیری داروینیسم مدرن و تحولی عظیم در نظریهی انتخاب داروین شد. نگرش مدرن، محل وقوع تغییرات را جمعیت میداند. از نظر زیستشناسی جمعیت مجموعهای از افراد یک گونه است که در مکان و زمان معینی زندگی کرده و با به اشتراک گذاشتن گامتها با یکدیگر به مبادلهی ژنی میپردازند. در ۱۹۷۳، تئودوزیوس دابژانسکی زیستشناس تکاملی نوشت: «هیچچیز در زیستشناسی معنا پیدا نمیکند، مگر در پرتو تکامل» زیرا تکامل چیزهایی را که زمانی نامرتبط به نظر میرسیدند؛ در قالب یک شرح منسجم و بامعنا توصیف میکند. از آن زمان، تلفیق تکاملی جدیدی گسترش یافته که از ژن تا گونه را توضیح میدهد. این گسترش اِکو-اِوو-دِوو نامیده میشود.
یک تئوری تخیلی یا یک داستان حقیقی؟
از همان ابتدا تا به امروز اختلاف و کشمکش بین آفرینش گرایان که طرفدار نظریهی آفرینش هستند با طرفداران فرگشت که طرفدار تکامل هستند، وجود دارد.
امروزه ۹۷ درصد جوامع علمی، فرگشت را به عنوان نظریه علمی برتر در توضیح گوناگونی حیات پذیرفتهاند. دانشمندان از عبارت حقیقت برای اشاره به توضیح علمی استفاده میکنند که بارها آزمایش شده و مورد تایید قرار گرفته است و دیگر هیچ دلیل قانعکنندهای برای آزمایشهای بیشتر یا جستوجوی شواهد جدید برای آن وجود ندارد. بر این اساس تداوم رخدادهای تکاملی، همگی حقیقت علمی هستند. با آنکه این نظریه به صورت کامل توسط دانشمندان پذیرفته شده، اما با این حال عموم مردم مذهبی در گوشه و کنار دنیا هنوز هم صحت و سقم آنرا نپذیرفتهاند.
انسانها از نسل میمونها هستند؟
با قاطعیت تمام جواب این سوال خیر است. نظریهی فرگشت بیان میدارد که ما نیای مشترکی با میمونها و کپیها داریم. از بین گونههای موجود، آنها نزدیکترین موجودات به ما هستند که بیش از ۹۰ درصد، انسان و شامپانزه توالی ژنتیکی یکسان دارند. اما بر اساس پژوهشهای شکل گرفته در این زمینه، نیای مشترک گفته شده که حدوداً هفت میلیون سال پیش زندگی میکرده است، انسان یا میمون نبوده بلکه موجودی شبیه به یک کپی بوده است.
تکامل انسان
با وجود این که تکامل انسان به عنوان یک موجود زنده، مانند تمام موجودات زندهی دیگر، به زمان پیدایش حیات بر روی کره زمین بازمیگردد؛ ولی بهطور کلی این مسئله به تاریخچهی تکامل نخستیسانان از جمله انسانها گفته میشود. انسان امروزی که انسان خردمند (Homo sapiens) نامیده میشود. تنها گونهی بازمانده از شش نوع انسانی است که بر روی کرهی زمین زندگی میکردند. انسانهای خردمند باستانی بین ۴۰۰٬۰۰۰ تا ۲۵۰٬۰۰۰ سال پیش فرگشت یافتند و از آنان انسانهای با کالبد امروزی در میانههای دوره پارینه سنگی، حدوداً ۲۰۰٬۰۰۰ سال پیش تکامل یافتند. عدهای آغاز رفتارهای مدرن در انسانها را همزمان با فرگشت انسانهایی بهکالبد امروزی میدانند. دانشمندان معتقدند که خاستگاه پیدایش انسان امروزی در آفریقا بودهاست و سپس بین ۵۰٫۰۰۰ تا ۱۰۰٫۰۰۰ سال پیش آنها به خارج از قارهٔ آفریقا مهاجرت کردند و کمکم جایگزین انسانهای راست قامت و نئاندرتالها شدهاند. راه رفتن اولیه بر روی دو پا منجر به فرگشت سردهی انسان گردیده است.
نئاندرتالها (Neanderthals) نزدیکترین گونه به انسانهای امروزی (انسان خردمند) (Homo sapiens) بودهاند که بین حدود چهارصدهزار تا چهلهزار سال پیش در آسیا و اروپا زندگی میکردهاند. نسل آنها به تدریج با ورود انسانهای امروزی از آفریقا به اروپا و آسیا منقرض شد. کشفیات اخیر نشان داده که این جایگزینی گونهها چندهزار سال طول کشیده و در این مدت این دو گونه باهم آمیزش کردهاند، و درصدی از ژنهای نئاندرتالها در همه ما باقی مانده است. همچنین امروزه ما میدانیم که نئاندرتالها دارای تواناییهای ذهنی و شناختی بودهاند. نئاندرتالها مثل ما انسانهای خردمند، غالباً راست دست بودهاند؛ این بیانگر غیرقرینگی نیمکرههای مغز آنهاست، پدیدهای که ارتباط نزدیکی با پیدایش زبان داشته است. تفاوت هوش نئاندرتالها با انسان خردمند در آن حدی نبوده که به خودی خود باعث انقراض نسل آنها شده باشد، بلکه احتمالاً رشد جمعیت انسانهای خردمند در محیط آفریقا باعث شده بوده که آنها مهارتهای بیشتری در فراهم کردن غذا پیدا کرده، و این مهارتها هنگام مهاجرت به اروپا و آسیا باعث برتری آنها نسبت به نئاندرتالها و انقراض آنها شده باشد.
بیشتر بخوانید: ژن هوش چگونه به ارث می رسد؟
جالب است بدانید که انسان ماهر اولین گونهای بوده که از ابزار استفاده میکرده است. اندازهی مغز این انسانهای اولیه هماندازهی مغز شامپانزه بوده است. در حال حاضر اندازه مغز انسانها از اندازه مغز اجدادشان کوچکتر است. دانشمندان این مسئله را با نوع زندگی اجتماعی و ارتباط انسان امروز با اطلاعات اشتراکی موجود در مغز مرتبط میدانند. با تجزیهی یک مجموعه داده شامل ۹۸۵ فسیل و جمجمه انسان مدرن دریافتند که اندازه مغز انسان ۲.۱ میلیون و ۱.۵ میلیون سال پیش و در دوران پلیستوسن افزایش یافته اما ناگهان اندازه آن در حدود ۳۰۰۰ سال پیش و در دوران هولوسن کاهش یافته است. پلیستوسن(Pleistocene) یکی از دورهای زمینشناسی است که از ۲.۵ میلیون سال پیش تا ۱۰ هزار سال پیش را پوشش میدهد. هولوسن یا هولوسین (holocene) نام آخرین دوره زمینشناسی است که در پایان پلیستوسن آغاز و تا به امروز ادامه دارد. هولوسین بخشی از دوره کواترنری بهشمار میرود. کواترنری نیز بخشی از زمانبندی زمینشناسی است که در انتهای عصر نوزیستی قرار دارد.
متن جامعی بود، به قولی مختصر و مفید بود؛ اگر ادامه دار است به تشریح نظریه تکامل با توجه به شواهد و بیان فکت هم بپردازید براساس کتاب ارنست مایر