جدیدترین مطالب

مطالب ویژه مجله اینترنتی رایامگ

پیوندها

محبوب ترین مطالب رایامگ

یادداشت های یک پزشک جوان

author منتشر کننده
بدون نظر 0 0
یادداشت های یک پزشک جوان

میخائیل آفاناسیویچ بولگاکوف از بزرگترین نویسندگان سده بیستم روسیه است که در ایران نیز نامی شناخته شده به شمار می آید. رمان های مرشد و مارگاریتا و گارد سفید، داستان های بلند قلب سگی، تخم مرغ های شوم و برف سیاه، نمایشنامه های نفوس مرده که براساس رمان نیکالای گوگول نوشته شده است از جمله آثار بولگاکوف هستندکه به زبان فارسی برگردانده شده اند. میخائیل بولگاکوف در شهر کی یف در خانواده یک استاد مدرسه کذهبی زاده شد و در 1909 وارد دانشکده پزشکی دانشگاه کی یف و در 1916 از انجا فارغ التحصیل شد. او را برای طی کردن دوره کارآموزی به عنوان پزشک به روستای نیکولسکویه در ایالت اسمولنسک و سپس به شهر ویازما فرستادند. پس از انقلاب روسیه از ویازما به کی یف بازگشت و سپس همراه ارتش سفید در جنگ داخلی شرکت کرد.

درباره نویسنده:

همانگونه که گفته شد حرفه اصلی و اولیه بولگاکوف پزشکی بود. او در اواخر سپتامبر سال 1916 به اتفاق همسرش، تاتانیا لاپا، راهی بیمارستان قصبه دورافتاده نیکولسکویه در ایالت اسمولنسک شد. خاطرات این دوره از زندگی و کار پزشکی او در مجموعه داستان های کتاب حاضر بازتاب یافته است. داستان های این مجموعه در زمان حیات بولگاکوف به صورت جداگانه در نشریات به چاپ می رسیند و البته اکثر آن ها دارای عنوان فرعی "یادداشت های یک پزشک جوان" بودند. بولگاکوف در سال های بعد نیز در نامه هایش از قصد خود برای تنظیم اثری با همین عنوان سخن گفته بود ولی این کار را به انجام نرساند. ناهماهنگی هایی هم که ممکن است در داستان ها به چشم بخورد از همین مسئله ناشی می شود. مثلا در داستان گلوی آهنی که نخستین اثر منتشر شده از این مجموعه بود؛ بولگاکوف بیمارستان و قصبه را به نام اصلی آن یعنی نیکولسکویه خوانده و در داستان های بعد نام آن را به موریوا تغییر داده است. مسلم است که اگر خود بولگاکوف این داستا ها را در قالب یک اثر منتشر می ساخت چنین ناهماهنگی هایی را برطرف می کرد.

نقش همسر بولگاکوف در گردآوری کتاب:

یادداشت های یک پزشک جوان بر اساس واقعیت نوشته شده و بولگاکوف تقریبا همه رویدادهای توصیف شده در داستان ها را شخصا تجربه کرده و از سر گرانده بود. پژوهشگران بر اساس اسناد و مدارک و به ویژه با استناد به خاطرات همسر اول نویسنده، بسیاری از شباهت های موجود میان داستان ها و زندگی واقعی بولگاکوف را مشخص کرده اند. از این شباهت ها به راحتی می توان نتیجه گرفت که بولگاکوف به هیچ وجه در شرح خدمات پزشکی خود غلو نکرده است و به راستی وقت و دانش و نیروی خود را از جان و دل در خدمت بیماران می گداشت.

در قصبه نیکولسکویه اتفاق پزشکی مهم دیگری نیز برای بولگاکوف رخ داد؛ او در تابستان 1917 به تدریج به تزریق مورفین اعتیاد پیدا کرد. همسرش در خاطراتی که در سال های مختلف نوشته شده درباره علت شروع اعتیاد او در روایات مختلف نقل می کند. از جمله:

بچه ای را آوردند که مبتلا به دیفتری بود. میخائیل ناچار شد نای او را بشکافد؛ سپس مشغول بیرون مکیدن مخاط گلوی او شد و گفت میدانی به نظرم قدری از مخاط به دهانم پرید. باید خودم را واکسینه کنم. به او هشدار دادم که مراقب باش، لب هایت باد می کند، صورتت باد می کند و دست و پایت خارش وحشتناکی می گیرد ولی با همه این ها گفت باید این کار را بکنم. مدتی بعد صورتش باد کرد و بدنش از جوش پوشیده شد و خارش دیوانه واری داشت. من حال او را دو بار دیگر هم تجربه کرده بود ولی مسلما تاب تحملش را نداشت. فوری گفت استپانیدا را صدا کن. استپانیدا آمد. میخال به او گفت لطفا فوری برای من سرنگ و مورفین بیاورید. او مورفین را آورد و به میخائیل تزریق کرد. میخائیل بلافاصله آرام گرفت و به خواب رفت. خیلی از این حالت خوشش آمد. پس از مدتی که دوباره کمی احساس ناخوشی به او دست داد دوباره زن آسیستان را خبر کرد و ماجرا به این شکل شروع شد.

بسیاری از صحنه هایی که بولگاکوف در داستان مورفین به تصویر کشیده است، بر مبنای تجربیات واقعی خود او شکل گرفته اند؛ مثلا جست و جو های مداوم برای یافتن مورفین در داروخانه های مختلف در خاطرات همسرش نیز به چشم می خورد.

یادداشت های یک پزشک جوان

یک داستان کوتاه از مجموعه خاطرات بولگاکوف:

برای پی بردن به زیبایی قلم بولگاکوف خلاصه ای از داستان گلوی آهنی را برای شما بازگو می کنیم:

دوروبرم تاریکی اواخر پاییز بود و برف و کولاک. خانه پوشیده از برف بود و صدای زوزه باد از دودکش به گوش می رسید. من تمام بیست و چهار سال از عمرم ر در شهر بزرگی سپری کرده بودم و خیال می کردم فقط در داستان هاست که باد زوزه می کشد. ولی از قرار معلوم زوزه باد کاملا هم واقعی است. این جا عصر ها فوق العاده طولانی است؛ چراغ زیر حباب آبی رنگ در پنجره سیاه منعکس می شود و من با نگریستن به این لکه نورانی در سمت چپم، به خواب و خیال فرو می روم. به شهر نزدیکمان فکر می کنم که چهل ویرستا از من فاصله دارد. خیلی دلم می خواست از این قضیه به آن جا فرار کنم. انجا برق هست، چهار پزشک هست، می شود با انان مشورت کرد، دست کم وضعیت انقدر ترسناک نیست. ولی هیچ امکان فراری وجود نداشت و خودم هم درک می کردم که این نشانه بزدلی است. من درست به خاطر چنین هدفی در دانشکده پزشکی درس خوانده بودم.

من چهل و هشت روز پیش دانشکده را با نمره ممتاز تمام کرده ام ولی نمره ممتاز یک چیز است و فتق چیز دیگر. یک بار دیده ام که استادمان فتق بیرون زده را عمل می کرد. او داشت عمل می کرد و من در سالن نشسته بودم. همین و بس....

بار ها از فکر کردن به فتق، عرق سردی بر ستون فقراتم جاری می شد. هر شب موقع خوردن چای به یک حالت می نشستم: زیر دست چپم تمام راهنماهای مربوط به زایمان و روی همه شان کتاب کوچک دودرلاین قرار داشت و در سمت راستم ده جلد کتاب مختلف جراحی با عکس و تصویر پراکنده بود. به خودم می پیچیدم، سیگار می کشیدم و چای سرد و پر رنگم را می خوردم. یک بار در همان حال خوابم برد. آن شب را خوب یادم هست. از صدای ضربه های رعد آسایی که به در می خورد بیدار شدم. پنج دقیقه بعد بدون آنکه چشمان نگرانم را از کتاب های مقدس جراحی بردارم داشتم شلوار می پوشیدم. صدای تیغه های سورتمه را از حیاط می شنیدم؛ گوش هایم فوق العاده تیز شده بود. احتمالا چیزی ترسناک تر از فتق و وضعیت عرضی جنین اتفاق افتاده بود: ساعت یازده شب دختر بچه ای را نزد من آورده بودند. پرستار با صدای خفه ای گفت: دخترک خیلی حالش بد است و دارد می میرد.

یادم هست از حیاط گذشتم و در همان حال که به سوی چراغ کنار ورودی بیمارستان می رفتم مثل رویازده ها به سوسو زدن آن خیره مانده بودم. چراغ های بخش پذیرش روشن بود و تمام دستیاران من روپوش به تن کرده بودند و انتظار مرا می کشیدند. خود من چیزی جز یک پزشک بیست و چهار ساله نبودم. آسیستان با احترام در را باز کرد و مادر دخترک پدیدار. انگار پرواز می کرد، چکمه های نمدی اش سر می خورد و برف روی روسری اش هنوز آب نشده بود. بقچه ای در دستانش بود که با آهنگی منظم خس خس می کرد و سوت می کشید. چهره ی مادر دگرگون شده بود و بی صدا می گریست. هنگامی که روسری و پوستین را درآورد و بقچه را باز کرد، دخترک سه ساله ای را در آن دیدم. به او نگاه کردم و برای لحظاتی همه عمل های جراحی، تنهایی خودم، زحمات بیهوده دانشگاه، همه و همه را به خاطر زیبایی دخترک به فراموشی سپردم. این زیبایی را با چه می شد مقایسه کرد؟ فقط روی جعبه شکلات چنین بچه هایی را نقاشی می کنند. موهایش به شکل حلقه های بزرگی به اندازه دانه های رسیده چاودار فر طبیعی خورده بود. چشمان بزرگ آبی و گونه هایی داشت که به عروسک می مانست. فرشته ها را اینطور نقاشی می کنند.

فقط تیرگی غریبی در ته چشمانش خانه کرده بود که فهمیدم ناشی از ترس است. دخترک نمی توانست نفس بکشد. با خودم گفتم یک ساعت دیگر می میرد و قلبم از ترس در هم فشرده شد. با هر نفس چال هایی در گلوی دخترک پدیدار می شد، رگ ها باد می کرد و رنگ چهره اش از صورتی به قرمز کمرنگ تبدیل می شد. بلافاصله این تغییر رنگ را شناختم و سبک سنگینش کردم. فورا دریافتم ماجرا از چه قرار است و نخستین تشخیص پزشکی ام را کاملا صحیح و مهم تر از آن، همزمان با ماماها انجام دادم؛ آنان با تجربه بودند و می گفتند دخترک دیفتری دارد. گلویش از مخاط چسبنده پر شده و به زودی کاملا مسدود می شود.

در حالی که دستیارانم با نگرانی سکوت کرده بودند پرسیدم: دخترک چند روز است که مریض شده؟ مادر گفت: پنج روز و چشمان خشکیده اش به من خیره ماند. با دندان های به هم فشرده به آسیستان گفتم دیفتری! و به مادر: پس تو تا حالا کجا بودی؟ تا حالا چه می کردی؟

یادداشت های یک پزشک جوان

در این لحظه از پشت سرم هم صدای گریه ای بلند شد: روز پنجم است پدر جان، روز پنجم! برگشتم و پیرزن بی سروصدایی دیدم با صورت گرد. با احساس خطر شوم و ناراحت کننده ای که داشتم، فکر کردم: چه خوب می شد نسل این پیرزن ها را از روی زمین بر می داشتند! و گفتم: شلوغ نکن مادر بزرگ نمی گذاری به کارمان برسیم. بعد به مادر گفتم تا حالا کجا بودی؟ پنج روز؟ هان؟ مادر ناگهان با حرکتی غیرارادی دخترک را به مادربزرگ داد. خودش در برابر من زانو زد، پیشانی اش را به زمین کوبید و گفت: به او قطره بده و خوبش کن. اگر بمیرد من هم خودم را دار می زنم. جواب دادم: همین الان بلند شو وگرنه دیگر با تو حرف هم نمی زنم. مادر به سرعت بلند شد و در حالی که با دامن بلندش خش خش به راه انداخته بود بچه را از مادربزرگ گرفت و آرام در بغل تاب اش داد.

مادربزرگ رو به چهار چوب در مشغول دعا خواندن شد و دخترک همچنان با صدایی که به سوت زدن مار شباهت داشت نفس می کشید. آسیستان گفت: کار همیشه شان است. عوامند دیگر! مادر در حالی که به نظرم رسید خشم پر کینه ای در نگاهش موج می زند پرسید: چی؟ یعنی می میرد؟

آهسته و قاطع گفتم: بله! مادربزرگ بلافاصله دامن لباسش را بالا زد و مشغول مالیدن آن به چشمش شد، ولی مادر با صدای هولناکی سر من جیغ کشید: کمکش کن! قطره بده! به روشنی می دیدم که چه چیزی در انتظارم است و کاملا خشک و محکم بودم. گفتم: چه قطره ای؟ خودت بگو. دخترک دارد خفه می شود. گلویش بسته شده. تو پنج روز دخترت را در پانزده ویرستایی من نگه داشته ای و نیاورده ای. حالا می گویی من چه بکنم؟

به آسیستان گفتم دخترک را بگیرد. مادر دختر بچه را به ماما داد. دخترک دست و پا میزد و ظاهرا می خواست جیغ بکشد ولی صدایش از گلویش بیرون نمی آمد. مادر می خواست کمکش کند اما ما او را کنار کشیدیم و من توانستم در نور چراغ، شیار باریک باقی مانده برای عبور هوا را در گلوی دخترک ببینیم. تا آن زمان غیر از نمونه های خفیفی که فورا از یاد آدم می روند مورد دیگری از دیفتری ندیده بودم. چیز سفید و ملتهب و پاره پاره ای مسیر گلو را بسته بود. دخترک ناگهان نفسش را بیرون داد و آب دهانش به صورت من پاشید ولی من که غرق در افکار خود بودم حتی به ذهنم نرسید که نگران چشمانم شوم.

شگفت زده از آرامش خودم گفتم: خب، وضع از این قرار است که دیر شده و دخترک دارد می میرد؛ دیگر هیچ کاری نمی توان برایش کرد جز جراحی! خودم به وحشت افتادم که چرا این حرف را زدم ولی نمی توانستم نگویم. این فکر به سرم افتاد که اگر یک وقت رضایت بدهند چه؟ برای مادر توضیح دادم باید پایین گلو را شکافت و یک لوله نقره ای در آن کار گذاشت تا دخترک بتواند نفس بکشد.

حال که با قلم زیبا و رسا بولگاکوف آشنا شدید و به خواندن داستان های بولگاکوف تمایل دارید؛ برای مطالعه کامل کتاب و ادامه داستان می توانید این کتاب را از کتاب فروشی های معتبر تهیه کنید.

بیشتر بخوانید: معرفی کسب و کار ها
بیشتر بخوانید: ثبت و معرفی کسب و کار خود در رایا مگ

دیدگاه

دیدگاه خود را وارد نمایید

جدیدترین مطالب مجله اینترنتی رایامگ

معرفی کسب و کار خود
خبر نامه مجله اینترنتی رایا مگ

با عضویت در خبرنامه رایا مگ از جدید ترین مقالات آگاه شوید