اوریانا فالاچی برای دوستداران کتاب نام چندان غریبه ای نیست! شاید بتوان گفت که یکی از کتاب های او به نام " نامه به کودکی که هرگز زاده نشد " باعث شد تا در میان نویسندگان و علاقمندان به کتاب جا باز کند. فالاچی قبل از نویسنده بودن، یک خبرنگار جنگی است و همه ما می دانیم خبرنگار جنگی بودن به چه معناست؟!
فالاچی در طی عمر حرفه ای خود بارها شاهد فساد دامن گیر در دنیا بوده و بر خلاف ما که از قاب تلویزیون، مشکلات مردم سایر نقاط دنیا و درد و رنج آن ها را می بینیم؛ از نزدیک دیده و به خوبی لمس کرده. او در کتاب نامه به کودکی که هرگز زاده نشد، با نوشته های خود تصویری بی نقص از دنیایی می سازد که ظلم و بیداد، غارت و چپاول، کشتار و قتل گریبان گیر انسان هاست و انسان هایی هستند که چاره ای جز تسلیم شدن در برابر آن ندارند.
بسته به دین و اعتقادات خود می توانید برای سوالی که در ادامه مطرح می شود پاسخی بدهید؛ آیا انسانی هست که به اختیار و خواست خود پا به عرصه وجود گذشته باشد و کسی از او پرسیده باشد که آیا دوست دارد قدم بر این دنیای پر از ظلم و بی عدالتی بگذارد؟
خیر! اما آن انسان به محض ورود به این دنیا، بی آنکه بخواهد، مجبور است تا در برابر تمام شرایط تسلیم شود و بابت یک سری شادی های کوچک هزینه های بالایی بپردازد. در این کتاب مسئله همین است؛ فالاچی مخاطب خود را یک کودکی قرار می دهد که هیچگاه قرار نیست به دنیا بیاید و او از مشکلات این دنیا برای او می گوید و او را از آینده اش در اینجا آگاه می کند.
جایی که برخی انسان ها به برخی دیگر ستم می کنند و جایی که منشا تباهی و فساد و جنگ و خون ریزی است و در مقابل آنان، کسانی که مورد ظلم قرار گرفته اند، برده وار خدمت زورداران را می کنند و در جنگ قدرت آنان، قربانی می شوند.
این کتاب برای کسانی که عقاید فمنیستی دارند نیز انتخاب و توصیه خوبی است چرا که فالاچی پس از برشمردن این ناملایمات و سختی های زندگی، نگاه فمنیستی ای نیز دارد و می گوید که زنان بیش از مردان در معرض سختی ها و رنج ها قرار دارند و نگاه جامعه به آنان با همه تحمل ناملایمات، ناعادلانه است و این زنان هستند که بابت کوچک ترین خطایشان مورد قضاوتی به دور از انصاف قرار می گیرند و جامعه نسبت به آنان بدگمان می شود.
نگران نباشید! این کتاب قرار نیست دائما سیاهی ها را نشان دهد و در آخر شما را ناامید و افسرده رها کند. با آن که فالاچی در ابتدای این کتاب نگاهی سیاه به دنیا و آنچه درونش در جریان است می گذرد دارد؛ اما در پایان نگاهی امیدوارانه به زندگی دارد و می گوید که زندگی با همه سختی ها و آسانی ها، رنج ها و خوشی ها جریان دارد و باید هم جریان یابد.
این وظیفه انسان هاست که گرمی زندگی را به وجود بیاورند درست همان طور که یکی از شاعر های خودمان به نام سیاوش کسرایی می گوید:
آری، آری زندگی زیباست
زندگی آتشگهی دیرنده پابرجاست
گر بیفروزیش
رقص شعله اش در هر کران پیداست
ورنه خاموش است و خاموشی گناه ماست.
در این کتاب فالاچی خود را مادر آن کودک می داند و هنگامی که او را درون شکمش حس می کند گفتگو با او را آغاز می کند و آن موجود زنده درون خودش را مانند ذره ای از هستی که از هیچ پدید آمده می داند. فالاچی در ابتدا نقش مادری ترسو و نگران را دارد اما ترس از چه چیزی؟ دیگران؟
قطعا خیر! ترس و وحشت تمام وجود فالاچی را چنگ می زند و در تردید دست و پا می زند اما او از هیچکس ترس و واهمه ای ندارد و از درد و رنج نیز نمی ترسد؛ همچنین کاری هم به کار کسی ندارد. او یک مادر تنهاست که به تنها چیزی که فکر می کند فرزندش است و نگران اوست. فرزندی که مدت هاست منتظرش بوده اما حالا با حس کردن او در داخل شکمش، آمادگی استقبال از او را از دست داده.
او در این میان نگران این است که شاید نوزادش اصلا دوست نداشته باشد که به این دنیا قدم بگذارد و شاید روزی بیاید که با فریاد بر سر مادرش به او بگوید که چه کسی گفته بود مرا به دنیا بیاوری؟
دید فالاچی در این لحظه ها یک دید سیاه است به طوری که زندگی را تنها کار سخت و مشقت بار و غرق شدن در روزمرگی می داند. به گفته او زندگی کشمکشی است که هر روز تکرار می شود و باید بابت لحظات کوتا شاد آن هزینه گزافی بپردازی.
اما سوالی که ذهن او را به خود مشغول کرده است؛ این است که آیا سقط کردن جنین اش هم کار عادلانه ای نیست؟ چگونه بفهمد که دلش می خواهد یا نمی خواهد که به این دنیا پا بگذارد. شاید تنها آروزی فالاچی در آن لحظه گرفتن یک علامت از کودکی بوده که معلوم نبود به دنیا بیاید یا نه زیرا خود او نیز با همین علامت ها از مادرش خواسته است که او را به دنیا بیاورد.
مادری که او را نمی خواسته و حاصل یک اشتباه بوده؛ حاصل حواس پرتی یک نفر دیگر. مادر فالاچی با روش های سنتی، مانند درست کردن یک معجونی در آب و خوردن آن با اشک و گریه، سعی می کرد جنینش را سقط کند اما گویا این جنین که همان نویسنده داستان ماست نمی خواسته به این زودی ها از دنیا برود. او در یکی از همین شب ها تکانی به خودش می دهد و با همین تکان ساده به مادرش می گوید که دست از این کار بردارد و به او اجازه زندگی بدهد.
قسمت جالب اینجاست که فالاچی هنوز هم نمی داند آن حرکت کار درستی بوده یا اشتباه. او می گوید که هر وقت حالش خوب است فکر می کند کار درستی کرده و هر وقت حالش خوب نیست احساس می کند که آن حرکت اشتباه ترین کار ممکن بوده اما با این همه می داند که حتی اگر در بدترین وضعیت و بدبختی هم که باشد می خواسته به دنیا بیاید زیرا عدم و نیستی بدتر از بودن و هستی است.
برخی زن ها از خود می پرسند که چرا بچه به دنیا بیاورم تا گرسنگی بکشد؟ زجر ببیند؟ از سرما بلرزد؟ و در جنگ یا از بیماری کشته شوند؟ این زن ها آنقدری که باید امیدوار نیستند که بتوانند بچه هایشان را سیر کنند و یا جای گرم و نرمی برای آن ها فراهم کنند و در آینده بچه هایشان در جامعه از احترام برخوردار باشند. آن های حتی مطمئن نیستند که فرزندانشان بتوانند به حد کافی بزرگ شوند و با جنگ و بیماری مبارزه کنند.
اما سوالی که فالاچی از ما دارد همین است! که آیا نبودن بر زجر کشیدن اولویت دارد؟ آیا شما هم حتی در مواقعی که از ناملایمت ها و ناکامی ها و شکست ها به گریه می افتید؛ درد کشیدن را به هیچ بودن ترجیح می دهید؟ اگر شما هم این درد را به نبودن ترجیح می دهید می توانید به سوال دوم برسید؛ سوال دیگری که در طی این کتاب ذهن خوانند را به خود مشغول می کند: آیا شما اجازه دارید درمورد فرزندتان هم چنین قضاوتی داشته باشید؟
ولی آیا مگر می توان از یک جنین که در اوایل تشکیل شدنش تنها چند میلی متر اندازه دارد و لگد نمی زند، جواب نمی دهد و قدرت کار خاصی را ندارد چنین سوالاتی را پرسید؟ از لحاظ جنین شناسی، یک جنین حتی تا روز هجدهم فعالیت قلبی ندارد و از روز هجدهم است که قلب جنین به طور منظم، خون را پمپاژ می کند و می تپد. احتمالا این همان نقطه ایست که دل هر مادری را می تواند به لرزه بیندازد و او دیگر نتواند بچه خود را از خود جدا کند.
شاید بتوان گفت در دنیایی که پر از اتفاق ناگهانی و اشتباه است؛ به وجود آوردن یک بچه حتی به اشتباه، چیز چندان عجیبی نباشد. برخی معتقدند که در ازل هیچ چیزی نبوده جز آرامش مطلق و سکوتی عظیم. آنگاه انفجاری رخ داد، زمین شکافته شد و به وجود آمد. دنیایی که بیش از آن وجود نداشت!
بیشتر بخوانید: نیمه پنهان پزشک
این شکاف ها، شکاف های دیگری را باعث شدند که غیر قابل پیش بینی، غیر قابل فهم و همراه با عواقب نامعلومی بودند. در میان این شلوغی، سلولی به وجود آمد که به سرعت تکثیر پیدا کرد و درختان، ماهی ها و من و شما و نویسنده این کتاب را به وجود آورد. مگر در آن زمان کسی حق انتخاب داشت؟ آیا کسی از اولین سلول پرسید که دوست دارد به وجود بیاید یا نه؟ آیا کسی به فکر گرسنگی، سرما و بدبختی بعد از به وجود آمدنش بود؟ همه این اتفاقات از این جهت رخ داد که باید رخ می داد و مبنای آن، یک نوع بی عدالتی بوده و دیگر هیچ.
فالاچی معتقد است همین روال در به دنیا آوردن بچه هم رخ می دهد و این مادر است که مسئولیت همه این عواقب را بر عهده می گیرد. او به کودک خود که هرگز به دنیا نمی آید می گوید:
کوچولوی من، این تصمیم از روی خودخواهی نیست و قسم می خورم که به دنیا آوردن تو برای دلخوشی خودم نیست. من زن خانه دار نیستم، هزار جور مشغله و گرفتاری دارم و قبلا هم گفتم که نیازی به تو ندارم اما هر طور شده، بخواهی یا نخواهی، تو را به دنیا می آورم، من همان بی عدالتی ای را که پدر و مادرم در حق خودم، پدر و مادربزرگم و اجداد آن ها در مورد آن ها روا داشتند و بدون اطلاع از خواسته آن ها به دنیا آورده شدند، در حق تو هم به جا می آورم.
شاید اگر اولین انسان اجازه انتخاب داشت، از به دنیا آمدن می ترسید و جواب رد می داد اما کسی در این خصوص نظر او را نپرسید. او زاده شد و قبل از اینکه بمیرد کس دیگری را زایید بدون آنکه از او بپرسد یا اجازه تصمیم گیری بدهد. این روال آنقدر ادامه داشت تا نوبت به ما رسید. در واقع این بی عدالتی در هر مقطعی از زمان وجود داشت.
فالاچی از این زمان به پاسخی که قرار است روزی به فرزند خود بدهد فکر کرده است! فرزندی که از او خواهد پرسید چرا او را به دنیا آورده است؟ فالاچی می خواهد از دنیای درختان برایش بگوید و بگوید که همان کاری را کرده است که درختان می کنند و از میلیون ها میلیون سال پیش این کار را انجام می داده اند در نتیجه فکر میکند که این کار، کار خوبی است.
هنگامی که بذر درختی خاک را می شکافد و جوانه می زند، نباید شجاع باشد؟ شاید وزش بادی و یا برخورد پای موشی به جوانه درخت آن را قطع کند اما مقاومت می کند، دوباره رشد می کند و بذر های دیگری می افشاند و بدین ترتیب جنگل پدید می آید. اما او به کودک خود خواهد گفت که آدم ها مثل درختان نیستند چرا که درد و رنج آدم ها هزاران بار بیشتر از رنج درختان است. هیچ انسانی قرار نیست جنگلی به دنیا بیاورد و تمام بذر های یک درخت هم تبدیل به درخت نمی شوند و بیشتر آن ها از بین می روند.
در این میان فالاچی از پدر فرزندش که آن ها را ترک کرده است، شکایتی نمی کند زیرا می گوید هنگامی که پدر فرزندش او را گام های مصمم رها کرد و از در خانه بیرون رفت، فالاچی هیچ تلاشی برای بازگردنداندنش نکرد و تنها به در خیره شد. او معتقد است که حتی اگر هم برمیگشت دیگر هیچ حرفی بین آن ها نمانده بود. فالاچی از این بابت متاسف و ناراحت نیست. چگونه یک مرد می تواند حس زنی را که بچه در شکمش است درک کند؟ مرد ها حامله نمی شوند و به نظر شما این برای مرد ها نقص است یا مزیت؟
فالاچی که تا قبل از حس روییدن جنین در شکمش فکر می کرد این برای مردان مزیت است؛ امروز معتقد است که نوعی نقص و ناتوانی است زیرا اینکه آدم موجود زنده دیگری در درون خودش داشته باشد غرور انگیز است.